من ِ او
سرگذشت کسی که هیچکس نبود

 یکی بود ، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود ....

 

یکی از روزها که ایاز بامدادان به خدمت سلطان محمود آمد چهره یی گیراتر از همیشه داشت. سلطان محمود رو به ایاز کرد و گفت: تو از من نیکوتری یا من از تو؟

ایاز گفت من نیکوترم.

سلطان گفت: برو آیینه بیار تا چهره خود در آینه بنگریم.

ایاز گفت: آینه صورت را کژ می نماید و حکم کژ را هرگز اعتبار نیست.

سلطان گفت: پس چگونه برتری جمال را تشخیص دهیم؟

ایاز گفت: از آینه دل باید پرسید.

حکم دل بینندگان را جان فزود                 

هر چه دل گوید بر آن نتوان فزود

سلطان محمود گفت: پس از دل خود بپرس که جمال من یا تو افزون است؟

ساعتی گذشت ایاز گفت: من نیکوترم.

محمود گفت: برای این ادعای خود چه دلیلی داری؟

گفت: چندانی که من در پیش شاه                   می کنم در بند بند خود نگاه

می نبینم هیچ جز سلطان مدام                       ذره یی از خود نمی بینم تمام

ایاز گفت: من به سراپای خود که می نگرم وجود تو را می بینم. محبت تو سراپای مرا فراگرفته است و درچنین حالتی که دارم خود را از تو نیکوتر می شمارم چرا که همه وجود من محمود شده است.


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 21 آبان 1392برچسب:داستان محمود و ایاز , عشق زمینی, توسط او ساعت 8:4 |